جدول جو
جدول جو

معنی مه زاده - جستجوی لغت در جدول جو

مه زاده(یِ تَ / تِ)
مهزاد. شاهزاده. مهترزاده:
نیاید همی بانگ مهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
دقیقی.
شدش پیش با خیل مه زادگان
تن خویش کرد از فرستادگان.
اسدی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرزاد
تصویر مهرزاد
(دخترانه و پسرانه)
نوزاد آفتاب، زاده خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مه پاره
تصویر مه پاره
(دخترانه)
ماهپاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زه زده
تصویر زه زده
از پا درآمده، از زیر بار در رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک زاده
تصویر ملک زاده
فرزند پادشاه، شاهزاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عم زاده
تصویر عم زاده
عموزاده، پسرعم، پسر عمو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماه زده
تصویر ماه زده
دیوانه، آنکه عقلش زایل شده باشد، بی عقل، مجنون، بی خرد، هار مثلاً سگ دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ دِ)
دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج. واقع در 11هزارگزی جنوب روانسر. سکنۀ آن 172 تن. آب آن از رود خانه قره سو و از سراب جاورود تأمین می شود. راه آن اتومبیل رو (در تابستان). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شِ گُ تَ / تِ)
مخفف امیرزاده. رجوع به میر و میرزاد و میرزا شود
لغت نامه دهخدا
(مَهْ رَ / رِ)
ماه پاره، کنایه از زن زیبا. زیباروی:
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک سیرتی طاوس زیبی.
سعدی.
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست.
سعدی (ترجیعات).
آن پریزاده که مه پاره و دلبند من است
کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ دَ / دِ)
شاهزاده. (ناظم الاطباء). فرزند ملک:
میر محمود ملک زادۀ محمودسیر
شاه محمودملک فره محمودفعال.
فرخی.
ملک زاده مسعود محمود غازی
که بختش جوان باد و یزدانش یاور.
فرخی.
ملک باش و آباد کن مملکت را
وز آباد ملک ای ملک زاده برخور.
فرخی.
ای ملک زادۀ فریشته خو
ای به تو شادمان دل احرار.
فرخی.
ملک حق و ملک زاده چو مسعود بود
کز سخا و کرم کلی موجود بود.
منوچهری.
با این ملک زاده طبل و علم و کوس و مهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 510). آن شیربچه (نصر بن احمد سامانی) ملک زاده ای نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی). آن خادم را نعلین چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید کز ایشان بی ادبی می آید. (نوروزنامه).
ملک زادۀ دارملک نبوت
سزاوار احسان سزاوار تحسین.
سوزنی.
مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک... با ملک زاده و وزیر به حضرت آمدند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 14). ملک زاده گفت شنیدم که در عهد ضحاک... زنی بود هنبوی نام... (مرزبان نامه ایضاً ص 16). ملک زاده گفت شنیدم که در حدود آذربیجان کوهی است... (مرزبان نامه ایضاً ص 260). ملک زاده گفت اقسام دوستی متشعب است و دوستان متنوع. (مرزبان نامه ایضاً ص 47).
ملک زاده در آن ده خانه ای خواست
ز سرمستی در او مجلس بیاراست.
نظامی.
هر ورقی چهرۀ آزاده ای است
هرقدمی فرق ملک زاده ای است.
نظامی.
قصه شنیدم که در اقصای مرو
بود ملک زاده جوانی چو سرو.
نظامی.
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ.
سعدی (بوستان).
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی. (گلستان). یکی از فضلا تعلیم ملک زاده ای همی کردی. (گلستان). ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
دهی از دهستان سیس است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 503 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
قحبه زاده و حرام زاده. (آنندراج). زادۀ زنا و حرام زاده. (ناظم الاطباء) ، زن جلب. (آنندراج). قرمساق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ دَ)
سیدمحمدسعید از مشاهیرخطاطان است و در خط تعلیق مهارت تام داشت وفات او به سال 1173 هجری قمری بوده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ / دِ)
ابعاد ثلاثه است که طول و عرض و عمق باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) ، (اصطلاح سالکان) اشاره به حقیقت، طریقت و شریعت. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ / دِ)
فرزند کی. شاهزاده:
کی منم کی برد مخالف، تاج
جز به کی زاده کی دهند خراج ؟
نظامی.
رجوع به کی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ / دِ)
پسرعمو. (ناظم الاطباء). پسرعم. پسر نیای پدری. دخترعمو. دختر نیای پدری:
فرستاد کس نزد عم زاده خویش
که در طنجه بنهاده بودش ز پیش.
اسدی (گرشاسب نامه ص 243).
میان دو عم زاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ مَ /مِ دَ / دِ)
پسرعمه. دخترعمه
لغت نامه دهخدا
(تَ / تَ هََ دَ / دِ)
پهلوان نژاد که از نژاد قوی زاده باشد:
به نزدیک شنگل فرستاده بود
همانا که شاه تهم زاده بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کنیززاده. غیر نژاده و بی اصل. مقابل شاهزاده، نژاده و اصیل:
شاهزاده بوی چو داری مال
داه زاده شوی چو بد شد حال.
سنائی
لغت نامه دهخدا
عبدالله افندی. او در سلطنت احمد ثالث سلطان عثمانی دوبار مسند مشیخت یافت. در 1096 هجری قمری بحلب و در 1100 در مصر و در 1103 در ادرنه و در 1106 در مکۀ مکرمه بوده است و در سنۀ اخیر در ماه رجب او را به ادرنه خواندند و سمت قاضی عسکری به وی دادند و دوسال بعد قضاء عسکر روم ایلی به وی مفوض گشت و چون مبغوض شیخ الأسلام فیض الله افندی بود او را بجزیره قبرس نفی کردند و در زمان سلطان احمد خان ثالث او را ببروسه بردند و پس از جلوس احمد خان ثالث و وفات فیض الله افندی او بی اجازه به استانبول رفت و کرت دیگر او را در استانبول بگرفتند و ببروسه نفی کردند و سپس مورد عفوپادشاه وقت شده و وی را به استانبول طلبیدند و در 1117 بار دیگر منصب قاضی عسکری روم ایلی به وی تفویض شد و در 1119 بمسند شیخ الاسلامی ترفیع یافت و در 1122 عزل شد و مجدداً در سال 1124 منصب مشیخت استانبول به وی محول گردید. و باز او را در 1126 بطرابوزان نفی کردند و در راه در کشتی که بر آن سوار بود غرق شد، ابهاء خیل، معطل کردن اسبان. فروگذاشتن اسب را از غزا کردن، ابهاء بیت، خالی ساختن خانه از متاع. تهی کردن خانه و معطل گذاشتن آن، ابهاء اناء، خالی و تهی کردن آوند و خنور، خوبروی شدن، بدریدن. (تاج المصادر بیهقی). دریدن خانه موئین و مثل آن
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / چِ دَ / دِ)
فرزند بچه. نوه. نتیجه. (دهار). نبسه
لغت نامه دهخدا
تصویری از مه پاره
تصویر مه پاره
ماه پاره، زیباروی، خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملک زاده
تصویر ملک زاده
فرزند ملک، شاهزاده شاهزاده فرزند ملک شاهزاده: (تا بدانجا که آن ملک زاده بود یکباره دل بدو داده) (هفت پیکر. چا. ارمغان 228)، جمع ملکزادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال زاده
تصویر مال زاده
جا فزاده موله زای، زن جنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمو زاده
تصویر عمو زاده
دختر عم، پسر عم
فرهنگ لغت هوشیار
سه راه سه دورا: آمیغ (حقیقت) کیش (شریعت) و زهروی (طریقت) زبانزد سوفیانه ابعاد ثلاثه، حقیقت طریقت و شریعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغ زاده
تصویر مغ زاده
فرزند مغ مغبچه: (مغ و مغ زاده موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان) (هاتف. چا. سوم. وحید. 15)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه زده
تصویر زه زده
از میدان در رفته، وارفته بی حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهزاده
تصویر شهزاده
فرزند شاه شاهپور شاپور شهزاده، جمع شاهزادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عم زاده
تصویر عم زاده
پسر عم، پسر عمو، دختر عمو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرزاده
تصویر میرزاده
((دِ))
امیرزاده، شاهزاده، سید
فرهنگ فارسی معین
دیوانه، مجنون، روان پریش، شوریده، شیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیارزیبا، دل ربا، ماه رخ، زیباروی، مهسا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازکن، بگشا، کنار بگذار
فرهنگ گویش مازندرانی